حرف‌هایی برای نگفتن



برای اولین بار، به‌جز خونهٔ مامان زهرام و دایی که هر سال عید با کله و شادانه می‌رم، یه گلدون بنفش خریدم و رفتم عیددیدنی دوتا از مهم‌ترین آدم‌های زندگیم، با دوتا دوست خوب. و چقدر خوش گذشت! چای خوردیم و شکلات و چیزهای خوشمزه‌ای مثل پرتقال با دلار و آب‌هویج‌بستنی، گمانه بازی کردیم و شاهد کوفتن بر سر مهرهٔ قرمز بودیم و قهقهه زدیم. مبهوت کتابخونه‌شون بودم، آنچه خواهم داشت تا چند سال بعد، و تو دلم سادگی و قشنگی‌شونو تحسین می‌کردم. بغلم کرد و بعد یه ماچ محکم گفت: «بازم بیا.» تو راه با خودم فکر می‌کردم حتماً اونا هم به اندازهٔ من خوشحال شدن.

روزهای اول عید خیلی معمولی، خیلی خیلی معمولی گذشت. کار گرفته بودم که سرم گرم باشه، زیاد فکر نکنم ولی چون وقتم دست خودم نبود، باعث اضطرابم شد مقداری. اما فکر می‌کنید آدم شدم و دور کار در تعطیلات رو خط کشیدم؟ حاشا و کلا! کار جدید! به‌به! درس هم می‌خونم. خوندنم می‌اد اما یه عالمه تکلیف نوشتنی دارم و تمرکز انجام دادنشونو نه.

دلم برای چند ساعت فارغ شدن از فکر و خیال تنگ شده بود. لازمم بود امروز. کم نخوابیدما، ولی اون‌جوری که هرچقدر خواستم بخوابم و برنامه‌ای نباشه که پا شم از تخت براش، نشده هنوز. اینم انجام بدم و برنامه‌ای که پریروزا نوشتم، عیدم رو مفید و زیبا می‌یابم.



تموم شد. سال هزار و سی‌صد و نود و هفت تموم شد. به قول عزیزی، بدی‌هاشو بذاری کنار، خوبی‌هایی هم داره، هرچند اندک. توی ذهنم این چند روز به خیلی چیزا فکر کردم، به روزای گس انتظار بهار، به تنهاییم، به فشار روانی و روحی‌ای که از سر گذروندم، به حال بد خانواده‌مون تو تابستون، به اوضاع وحشتناک مملکت، به دانشجو شدنم، به درس خوندنم، به کار کردنم، به رفیق پیدا کردنم، به روزهایی که گریه‌م بند نمی‌اومد، به روزهایی که خنده‌م قطع نمی‌شد، به تغییر احوال اطرافیانم، به اون دو روز طولانی توی بیمارستان، به اضطرابم، به شور و شوق جوجه‌ها، به نگرانی‌ها و درگیری‌های آخر سالیم، به خیلی چیزا. 

همه‌شون گذشت. دلم برای خیلی چیزا تنگ می‌شه ولی خیلی چیزها رو هم باید رها کنم تا فراموش شه از امسالم. امسال سال مهمیه برای من. مطمئنم زندگیم قراره حسابی تغییر کنه. باید خوب تغییرش بدم. و برای خوب تغییر دادن اون، باید از تغییراتی در خودم شروع کنم. من باید خودمو بیشتر دوست داشته باشم و به خودم و احساساتم اهمیت بدم. باید هر کاری که لازمه انجام بدم تا اینو تمرین کنم. نباید خودم رو فراموش کنم چون معلوم نیست بعد یه مدت، چی یادم بیاد از خودم.

من امسال تصمیم‌های درست می‌گیرم. به خودم قول می‌دم هدف بزرگم رو در زندگیم فراموش نکنم و براش تلاش کنم، بی‌وقفه.

ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور/ کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود


برای هر کسی که این نوشته رو می‌خونه، روزهای قشنگ و روشنی آرزو می‌کنم، پر از شادی، با تن و روان سالم.

پ.ن: ARAM عزیز، حس خوشایندیه کسی که نمی‌شناسیش، سراغتو بگیره وقتی مدتی ننوشته‌ای. ممنونم از لطفت. و منو ببخش که دستم خورد و کامنت زیبات رو پاک کردم.



سرمو از رو دفترم بلند می‌کنم، به کتابخونه‌م نگاه می‌کنم که حالا دوتا از قفسه‌هاش با شاهنامه‌ی خالقی، همون رؤیایی که به نظر دست‌نیافتنی می‌اومد، پر شده. ذوق می‌کنم. اصلاً رو تختم نشستم و تکلیفای فرانسه‌مو می‌نویسم که هی بتونم نگاش کنم! ذوق دارم! از اینکه قراره روزا و شبای زیادی رو باهاش بگذرونم، ذوق دارم!

خوب بود! برای گام دوم، عالی بود. تولدم مبارک شد.

دلم می‌خواد بازم بشینم تو خوارزمی و جلوم یه کاسه آش‌رشته باشه، قلبم بال‌بال بزنه تو سینه‌م برای کتابایی که پایین رو زمین، کنار پامه. جدی‌جدی مال خودمه؟ فهرست تمام آرزوهای منی آخه! 

ای خدا ای خدا!



دقیقاً تو گل فرورفتنه، دقیقاً. هرچقدر بیشتر تلاش می‌کنم برای اینکه خودمو نجات بدم -خودی رو که بخشیش اوست-، می‌رم پایین‌تر. فشار گل‌و‌لای به سینه‌م رسیده و نفسم بالا نمی‌اد. و نمی‌دونم چی کار کنم. و انگاری که بدونم، نمی‌تونم. پاهام سفت و سخت شده‌ن و توان هیچ حرکتی ندارن، فقط دستامو بالا نگه داشتم. چرا؟

ناتوانی، ناتوانی، ناتوانی، ناامیدی.



یکی از دستم‌به‌کار‌نمی‌ره‌ترین بخشا، اعمال اصلاحات ارشاده. کتابه موضوعش جامعه‌شناسی شهریه و یارو کلاً پنج‌تا جمله‌ی ی نوشته با ترس و لرز -مزخرفن ولی به‌هر‌حال نویسنده خواسته که بنویسه‌تشون- که چهارتاش باید حذف شه و کلمه‌های یکیشم انقدر جایگزین خورده که اصلاً معلوم نیست چی بوده. حالا اینا هیچی، هیچی! حتی وسط بحث هنری هم آوردن اسم «نامجو» ممنوعه. اصلاً انقدر دارم حرص می‌خورم نمونه به ذهنم نمی‌اد.

به‌به! چقدر قشنگ کتاب چاپ می‌کنیم! چقدر آزادیم! فقط یه نفر دیگه برای من از فلان و فلان بگه تو این مملکت، جوری با مدرک و سند می‌زنم تو دهنش که پر خون شه.



منطقاً باید از تعطیلات بین دو ترم نهایت لذت رو می‌بردم اما کارای نشر و پاره‌ای مسائل دیگر اون‌قدری سنگینی کرد که از روزای امتحانامم کمتر خوابیدم. تا اول اسفند همه‌ی کارای نشر باید بره چاپخونه برای نمایشگاه کتاب و اون‌جوری که گفته‌ن، این یه ماه بیشترین فشار کاریه و این حرفا. دلم می‌خواد به خودم سه‌شنبه رو استراحت بدم. بچه‌ها برنامه چیده‌ن و خدا می‌دونه چه‌قدر دوست دارم برم و دلم براشون تنگ شده ولی همه‌چی بستگی به جلسه‌ی فردا داره.

امروز روز سختی بود. از این روزا مفصل خواهم نوشت، اما همین رو بگم که وسط هول کردنام و غصه خوردنام، آرامش دادی بهم، واقعاً. یکی اون شب توی بیمارستان، یکی امروز توی یه‌حوض. دوتا طلبت اساسی!

می‌خوابم و فردا می‌رم دانشکده برای دعوا، افزایش ظرفیت یه‌سری از کلاسا و اینا، می‌شینم ویرایش و می‌رم معهد و می‌رم نشر و شب احتمالاً تن نیمه‌جونمو به ضیافتی می‌رسونم. شقایق امشب گفت کیانا نخوابیدی درست اصلاًها! حواسم هست. مریض می‌شی، عادت نداری. راست می‌گه شاید. خدا به کسری خیر بده برای قهوه‌دمی‌هایی که خریده.

پ.ن: عنوان: شب تاریخ دلتنگی است و تو شب منی.



اون شبایی که با استرس قصیده‌هاتو می‌خوندم برای مرحله دو و فکر می‌کردم چقدر تو فهمیدن زبانت خنگم، هیچ فکر نمی‌کردم نیمه‌شبی با مرثیه‌ت برای سلطان محمود غرنوی های‌های گریه کنم، هی زمزمه کنم: «خیز شاها که جهان پر شغب و شور شده است.» چقدر غصه خوردی که بعد هزار سال حسش می‌کنم؟ الآن که تنهایی می‌خونمت و می‌فهممت، می‌بینم راست گفته‌ن: تو ذاتاً شاعر بوده‌ای، ساده شعر می‌گفتی و روون و خلاقانه. تو خیلی زیبایی فرخی سیستانی، خیلی. 



تیغ برآورده خورشید، آسمون صافه. آفتاب، گرم و درخشان افتاده تو اتاقم، روی مدخل‌های دانشنامه‌ی فرهنگستان و من لم داده‌م رو نای نرم و قشنگ تختم. موهام بوی نرم‌کننده‌ی محبوبمو می‌ده و جورابای خرگوشیم بهم لبخند می‌زنن. معده‌م اصلاً درد نمی‌کنه، اصلاً! و این قضیه اون قدر اهمیت داره و اون قدر از بهرش خوشحالم که اومدم تا بنویسمش و برگردم پیش ابوالهیجاء اردشیر بن دیلمسپار نجمی قطبی. به‌به! 



برگشتم خونه. نرگسامو گذاشتم تو گلدون قرمزه‌ی آقاجون، به مامان گفتم ملحفه‌هامو عوض کنه؛ تو اتاقم آهنگای خوب پخش می‌کنم و حتی خودمو مجبور کردم که یکم بوستان بخونم ولی هیچ کدوم از اینا باعث نشد دردم کمتر بشه. هر لحظه درد دارم و همه‌ی تمرکزم روی همین قضیه‌س. معده‌م می‌سوزه و زیر دلم تیر می‌کشه، انگار که رشته‌رشته‌ی هر چی رو که تو دلمه، باز می‌کنن و باز می‌بافن. اون روز که نیکتا و بردیا اومدن پیشم بیمارستان، خیلی خوشحال شدم. نیکتا برام بخارا اورده بود که بخونم و حتی لپ‌تاپ برای اینکه اگه شب موندگار شدم باز، فیلم ببینم. کمپوتاشون هنوز تو یخچاله. شقایق هی بهم زنگ می‌زد، بعدتر نیکتا بهم گفت خیلی بی‌تابی می‌کرده. پرستارا هی می‌اومدن و ازم فشار می‌گرفتن و لبخند می‌زدن و سعی می‌کردن شوخی کنن، دخترِ خانومی که رو تخت بغلیم بستری بود باهام حرف می‌زد، آخرشم که داشتم از اتاق می‌رفتم بیرون، گفت: «بری دیگه برنگردی!» و چقدر خنده‌ش با وجود دندونای نامرتبش دوست‌داشتنی بود! کسری هم بود، مامانم هم. ناراحتی می‌کردن ولی خب بعدش که خطر رفع شد، مامانم هم خندید. خجالت می‌کشیدم از روشون، حتی از صدای بغض‌آلود مامان زهرا. در هر صورت، برگشتم خونه، با خیال نسبتاً راحت و دستای کبود و فکرایی که از همون یه شب بیدار موندنم تو اتاق 413 بیمارستان آتیه افتاده بود به سرم. تنهایی. تنهایی. تنهایی. و پیدا شدن. خیلی خوب یادم می‌مونه که چه لحظه‌هایی رو باهام چجوری گذروند.

صبح دیر بیدار شدم، بارون تندی می‌اومد که برف شد و هنوزم داره می‌اد گمونم. شال و کلاه کردم و گفتم ببرنم خونه‌ی مامان زهرا. آب‌گوشت برام گذاشته بود و باقالی‌پلو و چای خوردیم و نخودچی. همه‌ی ساعتایی که پیشش بودم، درد داشتم ولی حداقل احساس آرامش می‌کردم. با یه عالمه شکلات برم گردوند خونه.

تنها حالتی که احساس درد کمتری می‌کنم اینه که طاق‌باز دراز بکشم. و این همون حالتیه که هیچ کاری نمی‌تونم توش بکنم. کلافه شده‌م تا حدی. دلم می‌خواد به کارام برسم. نشستم نوشتم منابع امتحانامو. عربی‌های نخونده‌م هم هست. به یکی از بچه‌های انجمن می‌خوام کمک کنم برای ویرایش مجله. دلم می‌خواد زندگیم دوباره شروع شه انگار. امروز که از خونه رفتم بیرون، خیلی حس خوبی بود. دلم می‌خواد شنبه بشه و برم دانشگاه. 



اولین باریه که بیمارستان بستری شده‌م و اولین شبیه که تو بیمارستان می‌خوابم، اگه خوابم ببره البته. دهنم مزه‌ی لجن می‌ده. نگران فردام و مامانم خوابیده و با خیال راحت اشک می‌ریزم. دستمو که می‌ذارم رو تخت تا بلند شم، لاکای زرشکیم روی ملحفه‌های سفید به‌طرز دلخراشی زار می‌زنن. دلم گرفته. بمیرم برای کسایی که زیاد صبح کردن از این شبا. بمیرم.



خوابیدم! اون یه عالمه ساعتی رو که می‌خواستم، دیروز خوابیدم. می‌تونید عید رو از من بگیرید. من دیگه باهاش کاری ندارم.

رفتم پیش جوجگان امروز. تو این مدت چند باری دلم خواست بهشون بگم بیاید یه عکس یادگاری بگیریم ولی نشاطش نبود. اما خب فکر هم نمی‌کردم قراره منو بندازن تو چرخ خرید و دورم وایسن و به دوربین بخندیم! قشنگه، هم لبخندشون، هم حس‌وحالشون، هم تلاششون. اگه حرفم تصنعی و بیخود به نظر نمی‌اومد بهشون می‌گفتم همین خنده‌هاتونه که سال‌ها بعد ته دلتونو روشن می‌کنه؛ نتیجه و مدال و اینا گو مباش. به خدا که راسته.

دیشب با کسری و محمد رفتیم سینما. رحمان ۱۴۰۰ قطعاً تباه‌ترین فیلمی بود که می‌تونستیم ببینیم. ولی محمد خیلی راحت به خنده درمی‌اومد. بعد این همه سال اینو فهمیدم و خیلی به دلم نشست. چون قراره تمرین خودمم باشه. خوش گذشت. الویه خوردیم تو ماشین. بارون می‌زد، شیشه‌ها پایین بود و می‌خوندیم: «بر تو و آن خاطر آسوده سوگند.»

دیشب خواب دیدم تو مجلس سماع ابوسعیدم.



فکر می‌کنم؛ انقدر فکر می‌کنم که بعد از یه ساعت یهو به خودم می‌ام و عصبی و مضطرب می‌شم. بعد دلم می‌خواد کلهٔ خودمو بکَنم، بندازمش رو هوا و با پا جوری بزنم زیرش که بیفته چند ده متر اون‌ورتر از جایی که بقیهٔ من هست.

داشتم فکر می‌کردم عنوان این پستا رو می‌ذاشتم نورومه، ها؟

باید بنویسم، وگرنه خفه می‌شما. شایدم زوده. وقتش کیه؟ نکنه هفتهٔ بعد، همین موقع؟!

ایراد نداره. باید مطمئن باشم. هر چقدر فکر می‌کنم، ذهنم محکم‌تر و منظم‌تر می‌شه. اما امان از تصمیم‌هایی که تقریباً می‌دونی درست و منطقی‌ان و نزدیک به مصلحتی که ازش سر درمی‌اری، اما دلت نمی‌ده که انجامشون بدی. امان امان! نمی‌تونم توضیح بدم چقدر حس مزخرفیه، آمیخته‌ای از ضعف و نگرانی و خودآزاری و اندوه. که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی به خدا.



باید ثبت بشه روزی که تباه بودم اما عقلم اجازه نداد با اون حال برم بشینم سر کلاس بشری. و اگه ذره‌ای بدونید از عشق بی‌پایان من به این مرد و اینکه لحظه‌ای از کلاساشو از دست نداده‌م در این هفت ماه و تنها برنامهٔ ثابت حال‌خوب‌کن من در هفته‌ تاریخ‌ادبیاتشه، می‌فهمیدید چقدر تباه بودم که نرفتم. گوشهٔ بوفه نشستم، تا ساعت هفت. همین.

فردا، از فردا. قول می‌دم.

پ.ن: ساجده بغلم کرد، بالاخره. الان دیدم اس‌ام‌اس داده: «من به حسابت می‌رسم.» بیا برس.



اعتراف می‌کنم به شدت دلم می‌خواست یه نفر نوازشم کنه، بغلم کنه. همه فکر می‌کنن باید تنها باشم این روزا و از سر بگذرونم حال ناخوشمو. رفتارشون با من عادیه. هیچ‌کی آرومم نمی‌کنه. انگار نه انگار. شاید کار درستی می‌کنن. شاید خوب نقش بازی می‌کنم.

اعتراف می‌کنم دلم می‌خواست خودشو انقدر آروم جلوه نمی‌داد. انگار نه انگار. دلم می‌خواست بی‌تابی می‌کرد و با هم می‌ریختیم بیرون خودمونو. و تموم می‌شد. این‌جوری بده. حس می‌کنم داریم یه درد مزمن می‌ذاریم تو وجودمون که اذیت‌کننده می‌شه حتماً.

اعتراف می‌کنم به همه‌چی شک کرده‌م، از اول تا آخرش.

و اعتراف می‌کنم نمی‌دونم باید چه‌جوری خودمو جمع‌وجور کنم.

پناه می‌برم به خدا از شر خودم.



طرف هی می‌خواد حرف باز کنه و درواقع مخی بزنه. منم که کلاً منتظرم یکی بیاد جلو گازش بگیرم. چند دقیقهٔ پیش نوشت: «چه طوری»، گفتم: «چرا علامت‌سؤال نمی‌ذاری؟»، حالا صورت درست «چطور» بخوره تو سرش. جواب داد: «عادت ندارم ولی به احترامه تو از این به بعد میذارم». منم یه #هکسره تقدیمش کردم و نوشتم: «بلاکت که کردم می‌فهمی.» بعد هی می‌گن چرا اعصاب نداری، چرا ناراحتی، چرا گریه می‌کنی. بیا! همین الان یه سؤال پرسید که با «چرا» شروع می‌شه و تهش علامت‌سؤال نداره! حیف که آشنایی به خدا، وگرنه به جرم فکری به یک ویراستار پدرتو درمی‌آوردم بی‌نزاکت. من که می‌دونم تو فینگیلیش می‌نویسی اصلاً. اه‌اه!

یاد باد آن روزگاران که او نیم‌فاصله‌دار شد البته، یاد باد.



(۱)

- عزیزم آقایون اون پشت نشسته‌ن. مقنعه‌ت افتاده یه وقت موهای خوشگلتو نبینن.

- ممنونم که گفتید.

(۲)

- ببین خانم، حجابتو رعایت کن! خارجیام می‌ان این‌جا یه چیزی سرشون می‌کنن! شما رو چه‌جوری با این سرووضع راه می‌دن دانشگاه؟! خودتون خجالت نمی‌کشین؟.

- من دانشجوی این دانشگاهم. لازمم بشه، با حراست همین جا طرفم. شما سرتون تو کار خودتون باشه. خب، می‌گفتی.


این نوشته بر اساس داستانی واقعی است. مراقب حرف زدنمون باشیم. بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم که خیلی وقتا ما تعیین می‌کنیم چه‌جوری جوابمونو بدن. حقمونه.



در اولین روز رفتن به نمایشگاه امسال با مامان و بابا:

یادداشت‌های قزوینی، مقامات حمیدی و ترجمهٔ تفسیر طبری. قلبم لرزید و افتاد و شکست و هزار پاره شد براش. 

و از این جهت که یادم بمونه این روزایی رو که دارم زیباترین کتاب‌ها رو می‌ارم تو اتاقم و با ذوق نگاهشون می‌کنم تا خوابم ببره. و کارهای مهمی که باید انجام بدم.



قبلاًها فقط ادبیات جای عجیبی بود، الان کل دانشگاه آدمو به شگفتی و حیرت فرومی‌بره. کف ادبیات پر شده از غرفه‌های قالی و شیرینی‌های کرمانی و دیگ مسی و در همین لحظه ده متر اون‌ورتر دارن «لا اله الّا الله» می‌گن برای تشییع جهانگیری. حالا ما که نبودیم، ندیدیم ولی گویا بچه‌های بی‌عقل مدرسهٔ ما هم جلوی مسجد حلقه زده‌ بودند. پیش‌بینی من برای برنامه‌های آتی مهد علم ایران چند ساعت رقص محلی جلوی مجسمهٔ فردوسی با پوشش خبری جهانی و سه‌چهارتا مراسم ازدواج دانشجویی پیش از ماه مبارکه. دانشگاه نیست که به خدا. هر کاری می‌کنن توش به‌جز دانش جستن.

پ.ن: سوءتفاهم نشه. باید اندازه‌نشناس باشم که با تشییع پیکر اون بزرگوار مشکلی داشته باشم. غرض این بود که بگم چه آش شله‌قلمکاری داریم این‌جا. 



روز دوم، با علی و شقایق:

راستش خسته‌تر از چیزی‌ام که کتابایی رو که خریدم، ردیف کنم. خیلی کمکم کردن اون دوتا فرشته؛ غر نزدن، به حواس‌پرتی‌هام خندیدن و برام آواز خوندن. علی که تا توی اتوبوس هم نذاشت چیزی رو بلند کنم. هویج‌پلو هم خوردیم، با بستنی و سیب‌زمینی. من یکم سردرد داشتم و مقدار زیادی دلتنگی، اما خوب بود. بعد از چندین و چند روز حس کردم بهم خوش گذشته.

غرفهٔ نشرمونم رفتم که به بچه‌های فروش خسته‌نباشید بگم. خیلی تحویلم گرفتن. خیلی حس جالبی بود. انگار آدم مهمی بودم. به کتابایی نگاه کردم که روشون کار کرده‌ بودم ساعت‌ها و یه حس خوبی بود دیدن حاصل کار هرچند که اون کتاب‌ها خیلی هم خوب نباشن. اصرار کردن که هرچی می‌خوام بردارم ولی من با خودم فکر کردم که اخلاق حرفه‌ای در کار حکم می‌کنه پولشو بپردازم و چنین کردم.

ای کتاب‌های عزیز و قشنگ من، درسته جای تک‌تک شما رو سر منه اما من گذاشته‌متون رو میز ناهارخوری و اعلام کرده‌م تا خریدن یه کتابخونهٔ بزرگ دیگه برای من همون جا می‌مونید، حتی پنجشنبه شب که مهمون داریم.

پ.ن: مقدار خوبی ذوق دارم برای اون کاری که کردم امروز، که نیمی از راه رو پیمودم برای یکی از به نظرم بهترین اهداف امسال.



امروز بیرون نرفتم. موندم خونه که جمع‌وجور کنم بازار شامی رو که درست کردم برای خودم. یعنی طبق معمولِ وقتایی که بی‌حوصله‌م، دورم و مسامحتاً کل خونه شلوغ شده بود و به همون نسخه‌ای که طبیب‌الاطبای ذهنم پیچیده همیشه برای اندکی بازیابی عمل کردم: تمیزکاری. چند دقیقه پیش ملافه‌هامم اتو کردم و کشیدم رو تخت. تو دلم گفتم: «بیا و دیگه شبا رو روی این تمیزهای خوشبو با گریه سر نکن!» چه می‌دونستم انگار رشتهٔ همین یه کار هم دیگه به دستم نیست. 

به بازیگری ماند این چرخ مست/ که بازی برآرد به هفتاد دست

دست از سرمون بردار زمونهٔ بی‌مهر. ما فهمیدیم تو چقدر پدرسوخته‌ای! خوب نشونمون دادی. ولمون کن تو رو به خدا.



فحش می‌دادن، فیلم و عکس می‌گرفتن، کتک می‌زدن، انگاری که کافر گیر اورده باشن فریادهای دعوت به حق و راستی و‌ دوری از خواری و ذلت سر می‌دادن، بعضاً دانشجو نبودن و «خواهر دلم برای همچین تظاهراتی تنگ شده بودا»، ولی همهٔ اینا به کنار، من که حسابم با خودم صافه. تا زمانه چه پیش آورد.

و اما توی قرآن روایتی هست که «الذین إتخذوا مسجداً ضراراً و کفراً و تفریقاً.» دربارهٔ مسجدی که منافقا ساختن برای تفرقه انداختن بین مسلمونا. جوری شد که دیگه نمی‌دونستن قبا نماز بخون یا ضرار و پیامبر که فهمید قضیه از چه قراره، بازداشت از نماز خوندن تو مسجد جدید، آتیشش زد. وقتی فهمیدیم سر نماز جماعت دستور جهاد صادر می‌کردن، وقتی «الله اکبر» می‌گفتن از پشت بلندگوهای مسجد، یادمون به این افتاد. تفرقه دیگه چی باشه بدتر از این؟ بی‌عقلی و بی‌ادبی دیگه چی از این زشت‌تر؟ به خودتون می‌زنید یا دشمناتون؟ من امروز دلم از چیز دیگه‌ای خون شد. کاش نبودم و نمی‌دیدم شأن مسجد چه‌جوری شکست! می‌خواستم احیای امسال مسجد دانشگاه تهران باشم اما دیگه دلم می‌ده که توش نمازامو بخونم حتی. و نخوندم امروز. لعنة الله علی القوم الظالمین.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Pressure بزرگترین و معتبر ترین پایگاده تهیه داده های جغرافیایی کلیسای اینترنتی(Persian Montreal Church) الله وآیات روشا مجد مهاجرت به اروپا در کوتاه ترین زمان ممکن وصال هنر سئو مبنای ثبت در ایران محصولات سلولزي