امروز بیرون نرفتم. موندم خونه که جمعوجور کنم بازار شامی رو که درست کردم برای خودم. یعنی طبق معمولِ وقتایی که بیحوصلهم، دورم و مسامحتاً کل خونه شلوغ شده بود و به همون نسخهای که طبیبالاطبای ذهنم پیچیده همیشه برای اندکی بازیابی عمل کردم: تمیزکاری. چند دقیقه پیش ملافههامم اتو کردم و کشیدم رو تخت. تو دلم گفتم: «بیا و دیگه شبا رو روی این تمیزهای خوشبو با گریه سر نکن!» چه میدونستم انگار رشتهٔ همین یه کار هم دیگه به دستم نیست.
به بازیگری ماند این چرخ مست/ که بازی برآرد به هفتاد دست
دست از سرمون بردار زمونهٔ بیمهر. ما فهمیدیم تو چقدر پدرسوختهای! خوب نشونمون دادی. ولمون کن تو رو به خدا.
درباره این سایت