خوابیدم! اون یه عالمه ساعتی رو که میخواستم، دیروز خوابیدم. میتونید عید رو از من بگیرید. من دیگه باهاش کاری ندارم.
رفتم پیش جوجگان امروز. تو این مدت چند باری دلم خواست بهشون بگم بیاید یه عکس یادگاری بگیریم ولی نشاطش نبود. اما خب فکر هم نمیکردم قراره منو بندازن تو چرخ خرید و دورم وایسن و به دوربین بخندیم! قشنگه، هم لبخندشون، هم حسوحالشون، هم تلاششون. اگه حرفم تصنعی و بیخود به نظر نمیاومد بهشون میگفتم همین خندههاتونه که سالها بعد ته دلتونو روشن میکنه؛ نتیجه و مدال و اینا گو مباش. به خدا که راسته.
دیشب با کسری و محمد رفتیم سینما. رحمان ۱۴۰۰ قطعاً تباهترین فیلمی بود که میتونستیم ببینیم. ولی محمد خیلی راحت به خنده درمیاومد. بعد این همه سال اینو فهمیدم و خیلی به دلم نشست. چون قراره تمرین خودمم باشه. خوش گذشت. الویه خوردیم تو ماشین. بارون میزد، شیشهها پایین بود و میخوندیم: «بر تو و آن خاطر آسوده سوگند.»
دیشب خواب دیدم تو مجلس سماع ابوسعیدم.
درباره این سایت