باید ثبت بشه روزی که تباه بودم اما عقلم اجازه نداد با اون حال برم بشینم سر کلاس بشری. و اگه ذرهای بدونید از عشق بیپایان من به این مرد و اینکه لحظهای از کلاساشو از دست ندادهم در این هفت ماه و تنها برنامهٔ ثابت حالخوبکن من در هفته تاریخادبیاتشه، میفهمیدید چقدر تباه بودم که نرفتم. گوشهٔ بوفه نشستم، تا ساعت هفت. همین.
فردا، از فردا. قول میدم.
پ.ن: ساجده بغلم کرد، بالاخره. الان دیدم اساماس داده: «من به حسابت میرسم.» بیا برس.
درباره این سایت