سرمو از رو دفترم بلند میکنم، به کتابخونهم نگاه میکنم که حالا دوتا از قفسههاش با شاهنامهی خالقی، همون رؤیایی که به نظر دستنیافتنی میاومد، پر شده. ذوق میکنم. اصلاً رو تختم نشستم و تکلیفای فرانسهمو مینویسم که هی بتونم نگاش کنم! ذوق دارم! از اینکه قراره روزا و شبای زیادی رو باهاش بگذرونم، ذوق دارم!
خوب بود! برای گام دوم، عالی بود. تولدم مبارک شد.
دلم میخواد بازم بشینم تو خوارزمی و جلوم یه کاسه آشرشته باشه، قلبم بالبال بزنه تو سینهم برای کتابایی که پایین رو زمین، کنار پامه. جدیجدی مال خودمه؟ فهرست تمام آرزوهای منی آخه!
ای خدا ای خدا!
درباره این سایت